در كتاب الجزایر و مردان مجاهد تألیف حسن صدر، صفحه ی 2،
این اشعار را از شخصی به نام آقای سپنتا نقل می كند:
مرا در دكه ی تاریك عصّار
یكی رمز سیاست شد پدیدار
كه بندند از شتر چشم و دهان را
بر او بنهند تا یوغ گران را
به گرد خویش اشتر رهسپار است
گمان دارد روان اندر قطار است
چو بربستند چشم ملتی را
قدم هرجا نهد استاده برجا
گمان دارد كه او ره می نوردد
نمی داند كه گرد خویش گردد