اجازه بدهید كه من توضیحی راجع به اصول چهارگانه ی دیالكتیك بدهم. در اینجا نكاتی هست كه
به صورت سؤال طرح می كنیم. صِرف این اصول چهارگانه را ما نمی توانیم مشخِّص مكتبی كه
امروز آن را مكتب دیالكتیك می نامند (چه دیالكتیك هگل و چه دیالكتیك ماركس) بدانیم. از این
چهار اصل، اصل ارتباط اشیاء با یكدیگر را و اینكه همه ی اجزاء عالم با یكدیگر پیوندی دارند از
قبیل پیوند اعضای یك اندام با یكدیگر، خود اینها هم قبول كرده اند و این یك اصل بسیار قدیمی و
مسئله ای است كه از قدیم الایام مطرح بوده و حتی ارسطو هم آن را طرح كرده و در كتابهایی مثل
اسفارنیز نقل می شود. ما هم در جلد پنجم
اصول فلسفهمسئله ی وحدت عالم را طرح كرده ایم و
اتفاقاً فقط مادیین قدیم مثل ذیمقراطیس بوده اند كه این اصل را قبول نداشته و معتقد بوده اند ماده به
صورت اجزاء پراكنده ی متفرقی است كه از ازل حركات نامنظمی داشته اند و بعد به طور تصادف
وابستگیهایی پیدا شده است یا مثل نظریه ای كه به كانت و لاپلاس یا به دكارت نسبت می دهند
(نظریه ی گردبادها) . ولی ارسطو و پیروان او معتقد بودند كه خیر، بر عالم یك نوع وحدت و یك نوع
ارتباط حكمفرماست، كه بعد در اینكه این ارتباط را چگونه باید تصویر كرد مختلف نظر داده اند. از
جمله گفته اند ارتباط اجزاء عالم با یكدیگر از قبیل ارتباط اجزاء یك ماشین با یكدیگر است؛ یعنی
پیوندی نظیر پیوند فیزیكی اشیاء را به یكدیگر مربوط كرده است، مانند پیوندی كه سیارات منظومه ی
شمسی با هم دارند كه یك قدرت جاذبه- كه قدرت جاذبه ی خورشید است- نظام خاصی به این
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 82
منظومه داده است. باز خود خورشید تحت تأثیر قدرت بزرگتری است و آن تحت تأثیر قدرت
بزرگتری، و بالاخره همه ی اجزاء عالم با یكدیگر یك نوع پیوند و یك نوع پیوستگی و ارتباط دارند
و به عبارت دیگر عالم یك ماشین بزرگ است.
نظریه ی دیگر كه بالاتر از این نظریه است می گوید عالَم یك جاندار بزرگ است (پیوند را قویتر
می كند) یعنی اجزاء عالم كه در مقیاسی كه ما مطالعه می كنیم آنها را بی ارتباط می پنداریم، در یك
مقیاس بزرگتر همه عضو یك اندام هستند. در مقام مثال مانند این است كه ما دیدمان [در مورد
بدن انسان ] در یك مقیاس كوچكی مثلاً در حد گلبولهای سفید خون باشد. در این صورت ما این
گلبولها را به صورت موجوداتی جدا از یكدیگر می بینیم، یك عده موجود جدا كه در محیطی كه
همان محیط خون باشد دارند شناوری می كنند و احیاناً همكاری هم می كنند. اما وقتی از یك دید
بالاتر نگاه می كنیم می بینیم كه آن گلبولها همه گروهی هستند كه رسالتی را در خون انجام
می دهند. تازه خود خون جزئی از یك جهاز است كه جهاز قلب و جهاز دموی باشد و تمام این
جهاز، باز عضوی است از یك اندام. از این مقیاس كه نگاه می كنیم می بینیم نه تنها آن گلبول
سفیدی كه در خون است و سایر گلبولها با هم ارتباط دارند، بلكه هر سلول از سلولهای بدن (مثلاً
آن سلولی كه استخوان یا ناخن دست را تشكیل داده) و آن گلبول سفید با همدیگر در ارتباط
هستند چون یك حیات كلی تری بر همه ی اینها حاكم است.
بنابراین، این اصل ملاك دیالكتیك نیست. اگر ملاك باشد، باید بگوییم همه ی كسانی كه در این
باب [چنین ] فكر كرده اند دیالكتیكی فكر می كنند. در دیالكتیك این اصل پذیرفته شده اما نه اینكه
این اصل ملاك منحصر به فرد آن است.
می رویم سراغ اصل حركت. اصل حركت هم از مختصات اینها نیست. این اصل نظریه ای بوده
كه از هراكلیت گرفته تا [فلاسفه ی امروز] این نظریه را ابراز كرده اند و بلكه حركتهایی كه دیگران
گفته اند خیلی عمیق تر از حركتی است كه اینها گفته اند. بنابراین اصل حركت را نیز نمی توان از
مختصات مكتب دیالكتیك شمرد.
می آییم سراغ اصل تضاد. اصل تضاد نیز همین طور است؛ یعنی اگر ما باشیم و اصل تضاد، این
اصل ملاك تفكر دیالكتیكی نیست. مثلاً مولوی همیشه براساس اصل تضاد فكر می كند. اصلاً
اساس بینش او درباره ی انسان و عالم براساس همین اصل است كه انسان از دو نیروی عِلوی و
سِفلی تشكیل شده و عالم [محل جنگ اضداد است ] :
این جهان جنگ است چون كل بنگری
ذرّه ذرّه همچو دین با كافری
جنگ فعلی، جنگ طبعی، جنگ قول
در میان جزوها حربی است هول
ولی صرف این را نمی شود گفت تفكر دیالكتیكی.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 83
می آییم سراغ اصل چهارم كه اصل تبدل كمیت به كیفیت است. این اصل، اصل نسبتاً جدیدی
است ولی اصل جدیدی است كه مبتكرش اینها نیستند و مخصوصاً زیست شناس ها بدون اینكه به
یك مكتب فلسفی خاصی وابستگی داشته باشند این قضیه را برای اولین بار درك كردند. بعد
فیلسوفان براساس مطالعات آنها آمدند این اصل را قدری تعمیم دادند و می خواهند به همه ی اجزاء
عالم تعمیم بدهند كه البته تعمیمش به همه ی اجزاء عالم كار ساده و آسانی نیست، به زور می خواهند
این كار را بكنند؛ یعنی نمی شود گفت كه همه ی تغییرات كمّی و تدریجی همیشه در نهایت امر متبدّل
به یك تغییر كیفی می شود. این امر كلیت ندارد، ولی به آن اندازه هم كه صادق است باز به اینها
ارتباط ندارد؛ و شاید خود ماركس و دیگران زیاد به این اصل توجه نداشتند؛ هنوز در زمان آنها
كشف نشده بود و بعد از دوره ی آنها بود كه این اصل مسلّم شد.