آن چیزی كه مشخِّص تفكر دیالكتیكی شمرده می شود دو چیز است كه اغلب به اینها توجه ندارند
و بعضی افراد خیال می كنند هركس كه مثلاً طرز تفكرش به قول خود اینها طرز تفكر دینامیك بود
نه استاتیك، یعنی اشیاء را در حال جریان و حركت مطالعه كرد، یا تفكرش براساس تضاد بود، این
فرد تفكر دیالكتیكی دارد. ولی این طور نیست. آن هسته ی اصلی تفكر دیالكتیكی كه دیگران در آن
جهت با آن مخالفت می كنند دو چیز است: یكی اینكه اینها اصول دیالكتیك را همین طور كه بر
طبیعت تعمیم می دهند بر افكار و بر اصول تفكر هم تعمیم می دهند و می گویند همه چیز در حركت
است، همه چیز مشمول اصل تضاد است حتی خود فكر و خود اصول تفكر، كه این را دیگران نفی
می كنند. قائل شده اند كه عین همان حركتی كه در طبیعت هست در علم هست، و این بعدها مورد
ایراد دیگران واقع شده كه علم را نمی شود آنچنان كه طبیعت مشمول قانون حركت است مشمول
حركت دانست.
دیگر- كه این هم خیلی مهم است- تفكر خاص اینها در باب تضاد است. البته این تفكر از خود
هگل ناشی می شود و آن این است كه «اضداد از درون یكدیگر بیرون می آیند» . دیگر تفكر مولوی
بر این جهت نیست. البته او این را هم دارد: ضد از ضد بیرون می شود. . . ، ضد اندر ضد مندمج، و بعد
مثالی می زند تا می رساند به این كه از فقر دارایی پیدا می شود و از دارایی فقر. . .