در منطق ماركسیستها كلمه ی «حق و ناحق» و «باید و نباید» به آن معنا معنی ندارد. ما در منطقهای
خودمان این حرف را به كار می بریم، می گوییم: انسان باید طرفدار فلان گروه باشد، نباید طرفدار
فلان گروه دیگر باشد، این كار خوب است و آن كار بد است. این با منطق كسانی جور در می آید
كه انسان را محكوم یك جبر خاص زندگی نمی دانند، یعنی در مورد یك موجود آزاد است كه باید
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 93
و نباید معنی دارد كه این را انتخاب كن نه آن را. مقاله ی ششم
اصول فلسفهبراساس همین است كه
مفهوم خوبی و بدی و حسن و قبح و باید و نباید از كجا و چگونه پیدا شده اند؟ در منطق اینها اصلاً
وجدان انسان- خواه به آن علت روان شناسی و خواه به آن علت اجتماعی، به هر علت- جبراً تابع
شرایط محیط خودش است. مثلاً به كسی كه در طبقه ی استثمارگر است گفتنِ اینكه «خوب است
چنین كنی» یا «باید چنین كنی» معنا ندارد، زیرا او در آن طبقه و در آن وضعی كه هست اصلاً
وجدانش آن طور است، چون وجدان انسان مثل یك آینه است كه در هر محیطی كه هست همان
محیط خودش و منافع خودش را منعكس می كند. معنی ندارد كه آینه ای را بیاورند در مقابل
صورت من قرار دهند و آینه ی دیگری را در مقابل صورت شما قرار دهند، بعد به آینه ای كه در مقابل
من قرار دارد بگویند تو باید صورت فلان كس را منعكس كنی و به آینه ای كه مقابل شماست
بگویند تو باید صورت این شخص را منعكس كنی. آینه در مقابل هر شی ء قرار گرفته نمی تواند
غیر از آن را منعكس كند. لهذا انسان نمی تواند جز از پایگاه طبقاتی خودش قضاوت كند. اصلاً
فلسفه ی اینها این است كه انسان نمی تواند جز از پایگاه طبقاتی خودش قضاوت كند. پس سیر
تاریخی سیری است نظیر حركت گیاه. آیا معنی دارد كه ما به یك بوته ی گندم بگوییم ای گندم! تو
باید امروز چنین باشی و فردا چنان؟ ! او یك سیر جبری را طی می كند كه در آن، اختیار و باید و
نباید نیست. انسان هم در این فلسفه آنچنان وجدانش منفعل است و حالت انعكاسی و تبعی دارد
كه نمی تواند جز مطابق شرایط محیط فكر كند و جز این چاره ای ندارد.
بنابراین ماركسیستها گاهی سخنانی می گویند كه با فلسفه شان جور در نمی آید. مثلاً می گویند:
آن شخص بی شرمانه چنین كرد. [باید به آنها گفت ] در فلسفه ی شما اساساً این حرفها غلط است،
اصلاً ملامت كردن غلط است. یك سرمایه دار را انسان بیاید ملامت كند كه تو چرا استثمار
می كنی؟ ! تو كه می گویی انسان در كاخ و در كوخ دو جور فكر می كند؛ یعنی من كه آقای ماركس
هستم اگر مرا در كاخ بگذارید یك آدمم، در كوخ بگذارید آدم دیگری هستم، یعنی اگر مرا به جای
سرمایه دار بگذارند مثل سرمایه دار فكر می كنم، سرمایه دار را هم به جای من بگذارند مثل من فكر
می كند، من به جای او باشم جبراً مثل او فكر می كنم، او هم به جای من باشد جبراً مثل من فكر
می كند، بنابراین نه كار من تحسین دارد و نه كار او ملامت. و لهذا اینكه اینها گاهی چنین سخنانی
می گویند كه مثلاً حق با این است [با فلسفه شان سازگار نیست. ] خود ماركس هیچ حرفی از
عدالت، باید و نباید و اخلاق نمی زند. این نكته را می فهمد، می گوید این حرفها معنی ندارد و واقعاً
هم در فلسفه ی او معنی ندارد. بنابراین اخلاق در این مكتب چه خواهد بود؟ می گوید هرچه كه به
انقلاب كمك كند، یعنی یك جریان تكاملی جبری را می بیند. البته وقتی اختیار نباشد اخلاق اساساً
غلط است و معنی ندارد. وقتی جبر باشد اصلاً اخلاق از ریشه غلط است. ولی چون نمی توانند
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 94
اخلاق را نفی كنند می گویند اخلاق كمونیستی یعنی هرچه كه به سوی انقلاب باشد، خوب و بد ما
در همین یكی خلاصه می شود؛ دیگر مفاهیم راستی، درستی، امانت، حق شناسی، حق ناشناسی و
غیره حرف مفت است؛ این كار به آن آینده كمك می كند [پس خوب است. ] مثل اینكه بگوییم كود
به رشد این گیاه كمك می كند یا نه؟ كمك می كند، پس خوب است. این كار هم به انقلاب كمك
می كند پس خوب است، به انقلاب صدمه می زند پس بد است. اگر ما تمام انبیا و اولیا را بكشیم
انقلاب یك قدم پیش می رود، پس خوب است. و لهذا اینها در آن فرضیه ی «اصلاح یا انقلاب»
مخالف اصلاح اند، می گویند اصلاح انقلاب را به تأخیر می اندازد، پس اصلاح [بد است. ] قائل به
اخلال هستند، می گویند نابسامانی موجّه است چون نابسامانی تضاد و كشمكش را بیشتر می كند،
وقتی كشمكش بیشتر شد جنگ و مبارزه شدیدتر می شود و انقلاب سریعتر انجام می شود. بنابراین،
این حرفها اساساً در این منطق درست نیست.
- اگر این صحیح نباشد، اصل تضاد چگونه می تواند اثبات وجود كند؟ استاد: [از نظر آنها] این یك جریانی است در طبیعت و تنها مربوط به انسان نیست. اصلاً طبیعت
جریانش این است كه همیشه به سوی ضد خودش تمایل دارد. این دیگر لازمه ی طبیعت است.
جامعه هم به عنوان یك واحد طبیعی این طور است، همیشه در درون خودش ضد خودش را
می پروراند.
- آخر ضد چگونه می تواند اثبات وجود كند و آن را به زبان خودش نگوید؟ استاد: به زبان خودش می گوید.
- لذا آنها هم می گویند ما به زبان خودمان می گوییم. وقتی می گوید سرمایه دار بد است. . . استاد: سرمایه دار هم می گوید تو بدی. ولی این فلسفه این است كه سرمایه دار اصلاً وجدانش همین
است، واقعاً این جور فكر می كند كه این بد است و باید هم همین طور فكر كند. سخن این است.
نمی گوییم كه نمی گوید «بد» [و این كلمه را به كار نمی برد] بلكه می گوییم كه می گوید مفهوم
«خوب است» و «بد است» هیچ گاه از یك مقام آزاد نیست. حرف دیگران این است كه انسان یك
وجدان آزاد دارد، می تواند سرمایه دار باشد و سرمایه داری را تقبیح كند یا می تواند كارگر باشد و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 95
اشتراك را تقبیح كند. ولی حرف اینها این است كه [چنین چیزی امكان ندارد. ] نمی گویند كه مفهوم
خوب و بد وجود ندارد، بلكه می گویند مفهوم خوب و بد- كه وجدان انسان را تشكیل می دهد-
یك خصلت جبری از انعكاس وضع طبقاتی است. بگذارید مثالی برایتان ذكر كنم. البته این مثال
بین طلبه ها به صورت یك شوخی نقل می شود.