یكی از دلایل بسیار روشن بر پوچی نظریه ی فویرباخ این است كه اگر ریشه ی گرایش به دین و
خداپرستی این باشد كه او می گوید یعنی اگر این تحلیل روانشناسانه تحلیل درستی باشد باید
همیشه منحطترین و فاسدترین افراد باشند كه گرایش به خداپرستی پیدا می كنند و افرادی كه به آن
صفا و پاكی خودشان باقی مانده اند [گرایش به دین پیدا نكنند. ] ما می بینیم افراد بالفطره مختلفند.
بعضی افراد به همان صفا و پاكی اوّلی خودشان باقی مانده اند و آلوده نیستند. [طبق نظریه ی او باید]
آدمهای شریف و پاك و ناآلوده هرگز گرایش به خداپرستی پیدا نكنند، چون علت روانی در آنها
وجود ندارد و این «برون فكنی» (به قول اینها) ریشه ندارد؛ در صورتی كه قضیه درست برعكس
است. قرآن درست برعكس می گوید: «
هُدیً لِلْمُتَّقِینَ» [1]. عده ای سؤال می كنند كه این آیه یعنی چه؟ (گویی قرآن دارد به این حرف [یعنی نظریه ی فویرباخ ] جواب می دهد. ) چرا قرآن می گوید «
هُدیً
لِلْمُتَّقِینَ » و حال آنكه قرآن هُدیً لِلْعالَمین است؟ خود قرآن می گوید «هُدیً لِلْعالَمین» :
إِنْ هُوَ إِلاّ ذِكْرٌ
لِلْعالَمِینَ [2](یا
ذِكْری لِلْعالَمِینَ [3]) پس چرا در عین حال «
هُدیً لِلْمُتَّقِینَ » ؟ بله، یك وقت سخن این است كه قرآن برای چه كسانی آمده است؛ آیا از اوّل، قرآن آمده است برای یك عده ی معین نه برای عده ی
دیگری؟ این یك مسئله است، كه قرآن می گوید نه، «
ذِكْرٌ لِلْعالَمِینَ » ؛ یك وقت صحبت این است:
آنهایی كه این هدایت در آنها عینیت پیدا كرده چه كسانی هستند، آیا هُدیً لِلْفاسِقین یا هُدیً
لِلْمُتَّقین آنهایی كه تقوا و پاكی دارند؟
اتفاقاً بعضی این طور می گویند كه اگر شما افرادی را می بینید متدین و پاك و از اینها جز كار
نیك سرنمی زند، اینها افرادی هستند كه بالذات شریف اند، اگر دین هم نمی بود اینها شریف بودند.
شما به ما افرادی را نشان بدهید كه اینها شریرند و دین این شریرها را شریف كرده است. اینها از آن
طرف رفته اند.
به هر حال نظریه ی فویرباخ از این جهت باطل است كه اگر این طور می بود باید هرچه انسان
بیشتر سقوط كند بیشتر گرایش به دین پیدا كند، در صورتی كه عملاً قضیه بر عكس است، هرچه
انسان بیشتر سقوط می كند فاصله اش [با دین ] بیشتر می شود. «
ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ اَلَّذِینَ أَساؤُا اَلسُّوای أَنْ
كَذَّبُوا بِآیاتِ اَللّهِ» [4](نه أنْ صَدَّقوا بِایاتِ اللّهِ) .
علاوه بر این، این جناب برای انسان اصالتی قائل شده كه مادیینِ بعد دیگر نتوانسته اند قائل
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 321
بشوند، لذا ماركس و دیگران قبول ندارند. اینكه «انسان دارای دو وجود است، یك وجود متعالی و
یك وجود منحط» خودش اقرار به نوعی اصالت فطرت در انسان است كه انسان بالفطره نیمی از
وجودش نیك است و نیمی بد. از او باید پرسید اصلاً ریشه ی این نیكی چیست؟ مگر چه چیز در
انسان وجود دارد كه او علیرغم گرایشهای خودخواهانه و طبیعی و مادی [نیمی از وجودش نیك
است؟ ] آخر تو خدا را كه منكر می شوی، قهراً انسان را هم به صورت یك موجود غیرمادی
نمی توانی قائل باشی، در حالی كه برای انسان یك وجود نیمه خدایی قائل هستی. بنابراین اگر
انسان در نیمی از وجود خودش ماده را می بیند و در نیم دیگر خودش را غیرمادی می بیند، حق
دارد در جهان بزرگ هم همین طور قائل باشد، یعنی خودش را نمونه ای از جهان بزرگ بداند.
وقتی كه انسان نیمی از وجود خودش را وابسته به ماده و طبیعت و نیم دیگر را نه از این سنخ بلكه
از سنخ دیگر و نه وابسته به ماده بلكه وابسته به یك سلسله امور دیگر می بیند:
نیمه در غیبیم نیمه در شهود
سخت در خوابیم و بیداریم ما
چه دلیلی دارد كه اصلاً انسان جهان را اینچنین تصویر نكند و خودش را نمونه ای از جهان نبیند؟
بعد می گوید پس جهان هم این طور است؛ صفحه ای از جهان، مادی است و صفحه ای معنوی،
همان طور كه ویلیام جیمز می گوید: چنانكه غرایزی ما را به ماده و طبیعت وابسته می كند، یك
سلسله غرایز دیگر هم هست كه می بینیم ما را به جای دیگر وابسته كرده است. همان طور كه یك
پیوندی است میان ما و ماده و طبیعت، آن غرایزی هم كه با حسابهای مادی جور در نمی آید
پیوندهایی است كه می بینیم ما را به جای دیگری مرتبط كرده است.
بعد ما به حرف خود ماركس می رسیم، ببینیم ماركس و دیگران مادیگرایی فویرباخ را به چه
شكلی درآوردند، یعنی چه تصرفی در آن كردند؟
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 322
[2] یوسف/104 و چند آیه ی دیگر.