یك مطلب دیگر راجع به اینكه ما می گوییم ماركسیسم فلسفه ی عمل است، مربوط به مسئله ی شناخت
می شود. (اینهاست كه عرض می كنم در این فصل همه با یكدیگر مخلوط شده. ) مسئله ی شناخت
مسئله بسیار مهمی در فلسفه است، از قدیم و در جدید، كه در واقع مقصود این است كه شناخت
چگونه و از چه راه صورت می گیرد؟ در جلسه ی پیش گفتیم ممكن است كسی چنین بگوید (اگرچه
دیگران به این شكل نگفته اند، ما داریم به این شكل تقریر می كنیم و به نظر خودم خوب هم هست)
كه منطق قدیم شناخت را بر اساس شناخت قائل بود، یعنی می گفت كه شناخت از شناخت پیدا
می شود؛ علم از علم می زاید. و لهذا منطق قدیم اصلاً با این جمله شروع می شد، می گفت علم بر دو
قسم است، یا تصور است یا تصدیق؛ هر كدام از ایندو بر دو قسم اند: یا بدیهی هستند یا نظری؛
بدیهی بالذات بدیهی است و هر تصور نظری را از تصور بدیهی باید به دست آورد؛ و هر تصدیق را
از تصدیق بدیهی. بنابراین بدیهی ها علم هستند به ذات خودشان و نظری ها را هم از بدیهی ها به
دست می آوریم؛ مجهولات از معلومات به دست می آیند، پس همیشه علم پایه ی علم بعدی است.
گفتیم كه در دنیای جدید آمدند و این فرضیه را عوض كردند و این مطلب را به این شكل قبول
نكردند، آمدند به تقدم عمل بر اندیشه قائل شدند و گفتند كه نه، علم برپایه ی عمل استوار است،
مجهولات را از عمل باید به دست آورد، یعنی از راه استقراء، از راه تجربه كردن. تجربه و استقراء،
از نظر قوای ادراكی [اگر] ما در نظر بگیریم، معنایش تقدم حس می شود بر عقل و بر فكر و اگر از
نظر دیگر در نظر بگیریم خودْ عمل است، چون احساس كردن، مشاهده كردن، وارد عمل شدن
است؛ تجربه كردن وارد عمل شدن است. پس علم جدید آمد گفت نه، علم را از عمل باید به دست
آورد، تقدم عمل بر علم. ولی این نظریه یك نظریه ی خیلی قدیمی است، سیصد چهارصد سال است،
از زمان بیكن چنین نظریه ای پیدا شده است.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 430