داستان خیلی معروفی در كتب تاریخ نقل می كنند: در زمان یكی از خلفا، مرد
ثروتمندی غلامی خرید. از روز اولی كه او را خرید، مانند یك غلام با او رفتار
نمی كرد، بلكه مانند یك آقا با او رفتار می كرد. بهترین غذاها را به او می داد، بهترین
لباسها را برایش می خرید، وسایل آسایش او را فراهم می كرد و درست مانند فرزند
خود با او رفتار می كرد، گویی پرواری برای خودش آورده است. غلام می دید كه
اربابش همیشه در فكر است، همیشه ناراحت است. بالاخره ارباب حاضر شد او را
آزاد كند و سرمایه ی زیادی هم به او بدهد. یك شب درد دل خود را با غلام در میان
مجموعه آثار شهید مطهری . ج23، ص: 104
گذاشت و گفت: من حاضرم تو را آزاد كنم و این مقدار پول هم بدهم، ولی می دانی
برای چه این همه خدمت به تو كردم؟ فقط برای یك تقاضا. اگر تو این تقاضا را
انجام دهی، هرچه كه به تو دادم حلال و نوش جانت باشد و بیش از این هم به تو
می دهم. ولی اگر این كار را انجام ندهی، من از تو راضی نیستم. غلام گفت: هرچه تو
بگویی اطاعت می كنم، تو ولیّ نعمت من هستی و به من حیات دادی. گفت: نه، باید
قول قطعی بدهی، می ترسم اگر پیشنهاد كنم قبول نكنی. گفت: هرچه می خواهی
پیشنهاد كنی بگو تا من بگویم «بله» . وقتی كاملاً قول گرفت، گفت: پیشنهاد من این
است كه در یك موقع و جای خاصی كه من دستور می دهم، سر مرا از بیخ ببری.
گفت: آخر چنین چیزی نمی شود. گفت: خیر، من از تو قول گرفتم و باید این كار را
انجام دهی. نیمه شب غلام را بیدار كرد، كارد تیزی به او داد و با هم به پشت بام یكی
از همسایه ها رفتند. در آنجا خوابید و كیسه ی پول را به غلام داد و گفت: همین جا سر
من را ببر و هرجا كه دلت می خواهد برو. غلام گفت: برای چه؟ گفت: برای اینكه من
این همسایه را نمی توانم ببینم. مردن برای من از زندگی بهتر است. ما رقیب یكدیگر
بودیم و او از من پیش افتاده و همه چیزش از من بهتر است. من دارم در آتش حسد
می سوزم، می خواهم قتلی به پای او بیفتد و او را زندانی كنند. اگر چنین چیزی شود،
من راحت شده ام. راحتی من فقط برای این است كه می دانم اگر اینجا كشته شوم،
فردا می گویند جنازه اش در پشت بام رقیبش پیدا شده، پس حتماً رقیبش او را كشته
است، بعد رقیب مرا زندانی و سپس اعدام می كنند و مقصود من حاصل می شود!
غلام گفت: حال كه تو چنین آدم احمقی هستی، چرا من این كار را نكنم؟ تو برای
همان كشته شدن خوب هستی. سر او را برید، كیسه ی پول را هم برداشت و رفت. خبر
در همه جا پیچید. آن مرد همسایه را به زندان بردند. ولی همه می گفتند: اگر او قاتل
باشد، روی پشت بام خانه ی خودش كه این كار را نمی كند، پس قضیه چیست؟
معمایی شده بود. وجدان غلام او را راحت نگذاشت، پیش حكومت وقت رفت و
حقیقت را این طور گفت: من به تقاضای خودش او را كشتم. او آنچنان در حسد
می سوخت كه مرگ را بر زندگی ترجیح می داد. وقتی مشخص شد قضیه از این قرار
است، هم غلام و هم مرد زندانی را آزاد كردند.
پس این یك حقیقتی است كه واقعاً انسان به بیماری حسد مبتلا می شود. قرآن
مجموعه آثار شهید مطهری . ج23، ص: 105
می فرماید:
قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّاها. `وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسّاها [1]. اولین برنامه ی قرآن تهذیب
نفس و تزكیه ی نفس است؛ پاكیزه كردن روان از بیماریها، عقده ها، تاریكیها،
ناراحتیها، انحرافها و بلكه از مسخ شدن هاست